عکس میخوای کلیک کن
تشنه طوفان
کاروان
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر
در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟
چه کند با دل افسرده من لاله به باغ ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک ؟
وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
می برد مژده آزادی زندانی را ،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد
سحری جلوه کند این شب ظلمانی را .
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید
شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار
بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...
کاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !
سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان
بخت بد ، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !