عکس میخوای کلیک کن
گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام، بیدارم؛ گاهگاهی نیز، وقتی چشم بر هم می گذارم، خواب های روشنی دارم، عین هشیاری ! آنچنان روشن که من در خواب، دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست ، بیداری ست، بیداری ! *** اینک، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار، پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟ این منم، همراه او ؟ بازو به بازو، مست مست از عشق، از امید ؟ روی راهی تار و پودش نور، از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟ *** ای زمان، ای آسمان، ای کوه، ای دریا ! خواب یا بیدار، جاودانی باد این رؤیای رنگینم شبی همرهت گذر به سوی چمن کنم سیمین بهبهانی بگـشـای سـیـنـه، ای شــب آرام و پـر ز راز تا گـویـمــت حـدیـث دل غـمـکشـیـده بــاز یک شب به چرخ، خنده ی پر طعنه ای زدم کای چرخ پیر، دیگر از این پس به خود مناز با تـیـر عـشق گـرچه بـسـی دل فـکنده ای لـیکـن بـه قلـب مـن نشـد این تیر جانگداز گفتـا کـمـند عـشق، هـمـی بندمت به پای از گــیـســوان پــر خـم آن یــار دلــنــواز آنگه به تـیـر عـشــق چـنـان سـیـنه ات زنم کــز سـوز عـشـق، آه تو آیـد همی فراز آری کـه چــرخ پـیـر، مـرا صـیــد عـشـق کـرد گفـتا بــسـوز و با غـم جانکاه خود بساز هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
ز تن جامه بر کنم ز گل پیرهن کنم
غرور بنفشه را به پای تو بشکنم
سر زلف خویش را شکن در شکن کنم
به دست ستیز تو سپارم زمام دل
به پای گریز تو ز گیسو رسن کنم
به قهرم گذاشتی مرا با تو آشتی
به تقدیم جان نشد به تسلیم تن کنم.
چه میگویم ای خدا! چه غافل ز خود شدم
جوانی چه کس کند به پیری که من کنم
دگر خسته آمدم ز بس رنگها زدم
که کافور خویش را چو مشک ختن کنم
به پنجاه منزلی سه منزل نمانده بیش
غریبانه میروم که آنجا وطن کنم
چه جز آنکه لعنتی کنم بر حقیقتی
در آیینه خلوتی چو با خویشتن کنم.
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش !
چون به هیچش نفروشم ؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل ، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر ، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت ! مخروش
آتش عشق بهشت است ، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است ، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی ، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا ، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش !